داستان با تو بودن امروزی نیست. دیرگاهیست کزین جام هلالی مستم!
سالهاست تو معلمی و ما شاگرد. تو استادی و ما دانش آموز.محمد(ص) شاگرد اول کلاس تو بود. وقتی به او آموختی اقرأ باسم ربک الذی خلق!
او خواند و ما آموختیم خلق الانسان من علق....و در جانمان زمزمه شد: اقرأ و ربک الاکرم
براستی تو مکرمی و بزرگ ای پروردگار و ای اولین پرورش دهنده و مربی آدمیان.
تخته سیاهت آسمان است و ریزه ریزه های گچت برتخته ستاره هایی است که راه را نشان می دهد.
نسیم عطر حظور توست که در مکتبخانه می پیچد
سرو همان ترکه ای است که باید راست قامتی اش را با همه وجود درک کرد و شناخت.
اقیانوس شمه ای از وجود توست که می خواهی مهربانی ات را به ما بیاموزی.
راستی چه حیا و نجابتی در چشمان توست که هرگز هیچ چشمی را یارای دیدن تو نیست که لو انزلنا علی جبل لرأیته خاشعا متصدعا من خشیه الله
عشق همان رمز پیوستگی ما با استاد است.
حضرت استاد عجب عشقی در جان کائنات ریخته ای . عجب مهارتی در تدریس زیبایی بکار برده ای. عجب لطافتی در ضمیر شاگردانت نهاده ای. راستی درس معلم ار بود زمزمه محبتی....
دیروز کتابی را که برایمان فرستاده ای م یخواندم. درس تاریخش کمی سخت است. می دانی؟ من هنوز عبرت گیری را نیاموخته ام. اگر چه تو بارها مثال می زنی و بارها مرا دعوت به صبر می کنی...
در شخصیت شناسی هم یکی دو سئوال برایم مانده. قصه موسی را بارها خوانده ام و آن صبری را که درجان معلمش ریخته ای اما هنوز نمی دانم چرا یک شاگرد باید مدام سئوال کند؟ این را خودت گفته ای. شاگرد کارش این است. موسی مدام می پرسد و خضر در تمام لحظات به او پاسخ می گوید . راستی خضر چه حوصله ای دارد!!
تو در دانشگاه تربیت معلمت چه درسهای سختی داری. ایوب رشته صبر را خوب می خواند اما محمد (ص) که آمد تو او را ستودی و به او درجه ای دادی که به دیگر معلمانت ندادی.
تو آنقدر او را والا می دانی که دانشمندان و علمای مکتب ستوده اش را برتر از انبیاء بنی اسرائیل می شمارد...
راستی! اجازه؟! فلسفه داشتن شاگرد تنبلها و شیطانک هاچیست؟
با آنها باید با شهاب ثاقب برخورد کرد یا قولا لینا؟
نگفتی یا من نشنیدم که چرا در کلاس درس مدام اولوالباب را خطاب قرار می دهی و دیگر شاگردانت را به قولا سدیدا می خوانی؟
باور کن حضرت استاد تحمل خشمت را ندارم هرچند چوب تو گل است... بوی اقاقیا را میدهد
روح علقه ی مجازی دارد که در هزا توی این دنیا گم شده است. روح میل استعاره های بالکنایه کرده است. روح ماضی بعید جسم گشته است. روح میل نور کرده است. میل روشنی. پس درون این نی تهی بنال...
تو درون دفتر و کتاب و مشق و مدرسه ... تو درون این سیاه تخته ی تهی... ردی از سپیدی صبور را بکش.
تو معلمی... معلم بزرگی و سرور... تو معلم تمام کائنات و آسمان و هرچه بود... تو معلمی
راضیه رضاپور چشمه علی